در وهم خود بیدار



و اگر به تو تو” می‌گویم به دل نگیر
من به تمام آن‌هایی که دوست می‌دارم شان تو” می‌گویم
حتی اگر فقط یک بار دیده باشم شان
من به تمام عاشقان تو” می‌گویم
حتی اگر نشناسم شان


بخشی از شعر باربارا اثر ژاک پره‌وِر و ترجمه نوید نادری
کاملش

اینجا هست

یه ترجمه هم از یغماگلرویی هست که اونم لینکش

اینه.

یه سری هم براش ساختن که من

این رو بیشتر دوست داشتم.


گر توئی خسته به تن،

دستگیر تو در این ساعت من.

اگرت از کف بیرون شده باشد پارو،

اینت ابزار ای مرد.

وگرت ناو به لنگر شده چربیده بزیر،

من به بالایش خواهم آورد.»

با وی او گفت: نه. پاروی من آرامم می غلتد در قالب دست

ناو من بی‌گنه است،

هیچیک زاین دو نکرده‌اند بجانم پابست.

شده اندیشه‌ی من در دلم اما سنگین.

در گروگان تو مانده است دلم

با سخنهایت گرم و شیرین.

کرده روی تو بکارم افسون.

اگرم راه چو کوه،

ور به پیشم هامون.»


پر تمنای نگاه وی این دم همه می‌گفت باو:

دست در کارم آمد کوتاه،

نیست دیگر نفسم

تا بسوئی گذرم!

گر نباشی تو مرا نیز ای آرام ده آب آورد

به کجا راه برم؟

به چه کس درنگرم؟

توتیای چشمم،

نوشداروی من این لحظه توئی.

برنمی‌دارم من مهر از تو.

دل نمی‌دارم بر روز جدائی ز تو راست.

نکن آن با من کاینگونه خراب

سوزدم آتش روی تو بر آب.

من ویران شده‌ی خاکی را،

هیچکس نیست که درمان بخشد.

گر همه دارمشان زنده بجان،

زهرشان باشد و حرمان بخشد.»


نیما - بخشی از شعر مانلی 


فریدون مشیری


چند روز بود دوباره مانیتور لپتاپم خراب شده بود، امروز بردمش تعمیر و باز رفتم مرکز تبادل کتاب، دامن از دست برفت و اینا رو خریدم :دی

چند وقت پیش در‌به‌در دنبال یه جمله، بیت و . بودم که بنویسم اول یه کتاب و پیدا نشد. امروز پیدا کردم ولی دیگه دیر شده، ایشالا کتاب بعدی :دی 
نکته آخر اینکه فریدون دختری به اسم بهار داره و شعر فریدون پر از بهاره

من با خیال خویش،
با خوابهای رنگین،
با خنده‌هایِ دخترِ دردانه‌ام بهار»
با آنچه شاعران به بهاران سروده‌اند؛
در باغِ خشکِ خاطرِ خود شاد و سرخوشم.

یه شعر دیگه هم داره به اسم آسمانِ کبود که برا دخترش بهار سروده


در من این جلوه‌ی اندوه ز چیست؟

در تو این قصه‌ی پرهیز، که چه؟

در من این شعله‌ی عصیان نیاز

در تو دم‌سردی پاییز، که چه؟


سینه‌ام آئینه‌ای‌ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار


چقدر نوشتن سخته برام، مخصوصا وقتی می خوام از شعر و شاعر حرف بزنم. توان وصفش رو ندارم، نمی تونم چیزی که منو اینطوری به وجد میاره رو توضیح بدم، نمیشه. امروز تولد حمید مصدقه، شعرهاش رو خیلی دوست دارم، همین، کلمات جاری نمیشن، بی فایده اس، اخه چطوری راجب یه شاعر بنویسم، چه توضیحی برا دوست داشتن یه شعر وجود داره؟ نمی دونم. 


دیروز خیلی اتفاقی با شاعر تاجیک آشنا شدم، لایق شیر علی. چند تا از شعراش رو با دکلمه خودش شنیدم و پاک دلم رو برده :دی
با اینکه خیلی دوست دارم راجبش حرف بزنم ولی نوشتن راجب شعر و شاعر سخته، مخصوصا وقتی تازه کشفش کرده باشی و هیجان زده باشی. اگه دوست داشتین خوشحال میشم راجبش حرف بزنم ولی کلمات برا اینجا نوشتن جریان پیدا نمی کنن

ترا دیدم یکی از شعراش هست که خیلی دوستش دارم، من یاد شعر کوچه فریدون مشیری میندازه. حتما گوش بدین بهش، زندگی به قبل و بعد از شنیدنش تقسیم میشه.


امروز بزرگداشت خواجوی کرمانی هست. داشتم تو سرو و ماه سرچ می کردم که این بیت و مصراع دومش چشمم رو گرفت.

خیز و یک ره علم از چرخ برون زن خواجو
که فراخست جهان و دل غمگین تو تنگ

پ .ن ۱: بنظرم دیگه کم کم باید با سرو و ماه و سرچ کردن تو سرو و ماه آشنا بشین، سرو و ماه اسم سایت من هست که یه موتور جستجوی شعر هست و خیلی هم خفنه :)) 

پ. ن ۲: شاید به ذهنتون خطور کنه که خوب گوگل که هست و گنجور هم که هست دیگه سرو و ماه چی میگه این وسط که خوب باید بگم که وقتی نهایی شد خودش میگه :))

پ. ن ۳: هنوز به صورت لوکال اجرا میشه اگه سرچ کردین دیدن همچین سایتی نیست تعجب نکنید :))

دلم گرفته همچو ابرهای باردار تو که با تو گفتگو مراست به کوهپایه‌ها کسی نمانده تا غمی به پیش او برم به من بگو که آشیانه عقابها کجاست به تنگ در نشستم به چند؟ شب ، بی‌ستاره ماند نگاه و دست ما تهی

سکوت سوخت ریشه‌های حرف سبز گشته را

بگو بگو که گاه گفتن تو در رسید تو با زبان شعله‌ریز واژه‌های سنگی‌ات بگو که سخت‌تر شبی است که سردتر شبی است از شبان دیرپای ما بگو، دهان ز گفت و گو مبند! بخشی از شعر با دماوند خاموش - سیاوش کسرایی


موجت کجاست تا به شکن‌های کاکلش
عطری ز خاک و خانهٔ خود جستجو کنم
موجت کجاست تا که پیامی به صدقِ دل
بر ساکنان ساحلِ دیگر
همراه او کنم:
کاین‌جا غریب مانده پراکنده خاطری‌ست
دلبستهٔ شما و به امّید هیچ‌کس!

دریا! متاب روی
با من سخن بگوی
تو مادر منی، به مَحَبّت مرا ببوی
گرد غریبی از سر و رخسار من بشوی
دریا! مرا دوباره بگیر و بکن ز جای
بگذار همچو موج
بار دیگر ز دامن تو سر برآورم
در تندخیر حادثه فانوس برکشم
دستی به دادخواهی دلها درآوردم
دریا! ممان مرا و مخواهم چنین عبث!


بخشی از شعر از این سوی با خزر - سیاوش کسرایی


الان یه استوری دیدم که، خیلی حرف دل خودم بود. نوشته که:

حالا  سِند تو آل هم نکردی نکردی
ببخشید اینطوری میگما
ولی دوزار نمی‌ارزه برام اون تبریکی که
کپی پِیست میکنی و سِند تو آل
.
اصلا مگه مجبوری به همه تبریک
بگی؟؟؟؟
ولش کن آقاجون
اینجوری عید من یکی که مبارک نمیشه
به قول شما
[اینجا یه ایموجی بوسه-قلب گذاشته بود]
مهربانی» انجام وظیفه نیست
فضای مجازی متوهم کرده ما رو
ما انقدر رفیق نداریم
به خدا نداریم
فقط میشناسیمشون
#تامام»


قبلنا منم از این کارا که این استوری دادش ازش در اومده کردم :)  ولی امسال کلا به یازده نفر تبریک عید گفتم، برا منی که حداقل ۱۵۰ نفر ادم میشناسم و با خیلی هاشون صمیمی هستم واقعا یازده نفر که تازه با چندتاشون هم اونقدر ها هم صمیمی نیستم (حداقل به اندازه ادمایی که تبریک عید بهشون نگفتم) خیلی کمه، تازه ممکنه از این یازده نفر هم چندتایشون اصلا براشون مهم نباشه و ذره ای هم خوشحال نشده باشن ولی چیزی که برا خودم مهم بود دوست داشتم به اینا تبریک بگم و گفتم، دوست داشتم برا اینا ارزوهای قشنگ کنم و کردم، دوست نداشتم دروغ بگم. دوست نداشتم الکی تبریک بگم.

یک. این کاری که الان دارم می‌کنم، ایده‌ش رو از میلاد برداشتم. نوشته‌های چندبندی! نوشتن رو برام اسون می‌کنه.

دو. الان خوشحالم چون وقتی بیان رو باز کردم دو چیز خوشحال کننده دیدم. اومده بودم که به قول خودش پست آخر سالش رو بخونم ولی خوب ننوشته بود هنوز، از این که بگذریم یه پیام خوشحال کننده داشتم. و البته میلاد پست گذاشته بود اونو خوندم.

سه. میلاد رو خیلی دوست دارم، آدم فوق العاده‌ای هست به نظرم. امیدوارم که این پست رو نبینه :)

چهار. از اینکه این روزا که وبلاگهایی که دنبال می‌کنم کم کار شدن، میلاد مینویسه خوشحالم.

پنج. میخوام گواهینامه رانندگی بگیرم ولی به شدت می‌ترسم. تا حالا به هیچ وجه پشت فرمون ننشستم به جز یه بار در حد چند ثانیه اونم با اولین ت ماشین، ماشین رو پس دادم و هرچی اصرار کرد که اینجا هیچی نیست که بخوای تصادف کنی قبول نکردم. حالا هوس کردم ماشین بخرم و لازمه که گواهینامه بگیرم ولی از چند چیز می‌ترسم اولی اینکه به شدت تو ماشین خوابم میبره، انگار گهواره‌اس، البته ممکنه اگه خودم برونم کمتر خوابم بگیره. دومی اینکه کبوتر خیالم تو ماشین پر میگیره، الان نزدیک ۹ سال هست که هر روز بیش از یه ساعت تو راهم (تو ماشین) خوب میدونم که تو ماشین فکرم چطوری از این موضوع به اون موضوع میره و یه جا متمرکز نمیشه. سومی اینکه چشمم دور رو خوب نمی‌بینه. ( این با عینک حل میشه) و اینکه به نور حساسه. چهارم اینکه به شدت استرس تصادف دارم. تو حالتی که صندلی جلو نشستم و ماشینا که یکم به هم نزدیک میشن و حرکاتشون ناگهانی میشه همیشه اماده تصادف میشم بعد می‌بینم خبری نشد.

شش. پریروز رفتیم همدان، بارون شدید بود دیروز برگشتم تقریبا هیچ جا رو ندیدم :)) فقط یه سر به آرامگاه باباطاهر و ابن سینا زدیم.

هفت. خوابگاه که بودم (اول و دوم دبیرستان) دوبیتی های باباطاهر رو زیاد میخوندم. این یکی رو دیروز یادش افتادم.

عزیزا کاسهٔ چشمم سرایت 
میان هردو چشمم جای پایت 
از آن ترسم که غافل پا نهی تو 
نشیند خار مژگانم بپایت

۱- بلاخره رفتم چشم پزشک، نزدیک‌بین، یه چشم ۱.۷۵ اون یکی ۱.۵ 

۲- وقتی تو دستگاه نگاه می کردم و عدسی جلوی چشمم تغییر می‌کرد. پی بردم دنیا با چیزی که من می‌دیدم تا امروز چقدر متفاوته!

۳- می‌دونستم چشمم ضعیف شده ولی بیشتر از یه سال بود که حال نداشتم یه سر برم دکتر! ولی چرا؟

۴- فکر کنم می‌دونم چرا. عادت. من به اون شکلی دیدن عادت کرده بودم. می دونستم تار می‌بینم ولی چون ذره ذره چشمم ضعیف شده بود پی نبرده بودم که چقدر چیزی که می‌بینم و با چیزی که باید ببینم متفاوت هست. اما امروز وقتی چند لحظه‌ای عدسی جلوی چشمم بود این تفاوت برام آشکار شد. طوری که دلم می‌خواست همون لحظه عینکم اماده بشه ولی باید یه روز صبر کنم.

۵- همه اینا رو توضیح دادم که بند بعدی رو بگم.

۶- کاش بقیه جنبه‌های زندگی هم همین‌طوری بود. عینکی بود که حقیقت رو نشون میداد. اونقدر شفاف که برا ترک عادی تار دیدن ادم بی‌قرار بشه. منظورم از حقیقت خیلی کلی هست. افکار و احساسات و . 

AGLA  GOZBEBEGIM
گریه کن چشم من 

Güneşede heves dölü bana ne bundan

در طلوع خورشید نشاط و شادابی است اما چه تفاوتی به حال من میکنه؟

Bak ben yine yetık ziyan kederlerdeğim 

بنگر که من بازهم در غم و اندوه فراوان به سر می برم

Sevdim sevdim sevilmedim gülemedim ben

دوستی و محبت کردم اما هیچگاه مورد محبت قرار نگرفتم

Şimdi aslim nerelerde ben neredeğim

اکنون لیلی من کجاهاست و من کجا هستم؟

Ağla ağla gözbebeğim

گریه کن ، گریه کن ای چشم من

Ağlamaya döymadin sen

تو از گریستن سیر نشدی

Oda gitsin sen tükenme

این هم میگذره ، تو ضعف نشان مده

Zaten mütlü olmadin sen

اساسا" تو خوشبخت نشدی

Gün derdine ağıt oldum sana ne bundan

به درد روزگار دچار شدم اما چه فرقی برای تو داره؟

Sen şuphesiz sorumlusun yine yarinda

تو در فردای روزگار بی شک پاسخگو خواهی بود

Ne anadan güldün nede o zalim yardan

نه در آغوش مادر خوشی دیدی و نه در کنار آن یار ظالم

Sen küçüksün derdin büyük koca dünyada

تو کوچکی اما درد بزرگی داری در این دنیای عظیم

Ağla ağla gözbebeğim

گریه کن ، گریه کن ای چشم من

Ağlamaya döymadin sen

تو از گریستن سیر نشدی

Oda gitsin sen tükenme

این هم میگذره ، تو ضعف نشان مده

Zaten mütlü olmadin sen

اساسا" تو خوشبخت نشدی


چهل روز از شروع دوره آموزشی اجباریم گذشته و انشالله بیست روز دیگر تموم میشه. دوره ای که به نظر می رسه موارد اموزشی‌ش از قبیل کار با اسلحه و تیراندازی و . رو تو یه هفته هم میشه جمعش کرد و این حجم بطالت و اتلاف وقت رو کم کرد. اما نکته‌ای که تو این چهل روز متوجه شدم اینه که با وجود اینکه این چهل روز تقریبا هیچ کار مفیدی انجام نمیدم، تو اندک ساعاتی که در اختیار خودمم، بازدهی خیلی بیشتری نسبت به روزایی دارم که به صورت کاملا ازاد در اختیار خودمم. شاید به خاطر عدم دسترسی به لوازم دیجیتال و سایر امکانات باشه. وقتی تنها یه دیوان حافظ و یه دفتر یادداشت (خاطره) و روزانه یکی دو ساعت وقت کاملا ازاد در اختیارم هست استفاده قابل قبول‌تری ازشون کردم تا مثلا امروز که تمام وقت ازاد بودم (مرخصی) و کلی امکانات برای عدم تمرکز و تلف کردن وقت در اختیارم بوده


کاش لغت ژاپنی خواهر» را می‌دانستم. آن‌گاه می‌توانستم او را با یک کلام خوب همراهی کنم. بودا، خدای او، می‌گفت: بخشیدن مال به یک انسان می‌تواند او را هفت سال سیر کند، اما یک کلام خوب می‌تواند او را هفتادوهفت سال سرشار نگه دارد.»

چین و ژاپن ص ۶۹ و ۷۰


دیروز آخرین روز از ربع قرن اول زندگیم بود. دلم گرفته، بگذریم. دیروز پنجمین جلسه شرح حافظ رو هم بگزار کردم. دوست دارم تعداد شرکت کننده ها بیشتر باشه ولی خوب پیدا کردن ادمایی که علاقه مند باشند سخته

دلم گرفته از:

دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
و از سر ناچاری وانمود به:

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

التفاتش به می صاف مروق نکنیم
کردن.

دوستی کی آخر آمد؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها